شنبه 90 آبان 21 , ساعت 11:0 عصر

شرح درد را بنویسم...شرح درد چه بود؟

ساعت از کار مانده بود.

ایستاده بودم

همه چیز گم بود

او خفته بود

هنگامی که به آسمان می رفت به خواب رفت

اوّل فصل پاییز بود 6/7/1390

او عظیم بود و صاحب جمال

او را می شناختم

روی کاناپه خوابیده بود

چشمانش را نگشود

صدایش کردم

جوابی نداد...باز هم جوابی نداد

خونی گوشه ی لب هایش بود

او را بوییدم.او را بوسیدم.خون کنار لبش را لیسیدم

گویی که سال هاست خوابیده است

ملاءکه بر بام خانه اش به او صبح بخیر می گفتند

سراپا در درد ایستاده بودم

در برابر مرگ ایستاده بودم

لباس بر تنم سنگین بود

درد در انگشتانم شمرده می شد

گویا در کودکی ام گم شده بودم

چه آرام مرده بودم.مرده ای در کنار فرشته ای که به خوایب رفته بود

آنجا کسی آرمیده بود که مرگ را یافته بود.ناگهان شنیدن صدایم تا آسمان...

طلوع باران بود که در دستانم می بارید

رگ های دستم چه زود پیر شدند

آسمان گویا تمام شد.همه چیز خاموش شد

او نهال بود

هزاران اندوه ، سبدی از درد در سینه دارم.خنجری بر سینه ام هر لحظه فرود می آید.خنجر کند می شود

مجدداً فرودد می آید

من مانده ام و این خانه که در و پنجره اش را به سوی سرما بسته ام ولی هزاران افسوس که از پنجره ی بسته هم باز هم

غم به خانه ام می آید

اینها همه غم و اندوه است که در قلبم ذخیره شده

اکنون چنان ابری بر دلم می تابد که باران را گریه می کنم

غصه در خانه ام دوام دارد

غصه محرم من شده است

خانه ام را گرم می کند

گویی هزاران سال است که با من هم خانه است

لحظه هایم آغشته از غصه است.در استحاله ای از غصه پیر می شوم

 

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ