یکشنبه 90 مهر 10 , ساعت 11:0 عصر

حکایت من و تو را...هیچ کس نمی خواند که بی تو بر من چه گذشت.کس نمی داند.

که این سکوت ...بی تو ...

بی تردید...سکوت عین زوال است یعنی مرگ!

سفرکردی...سفر.نیاندیشیدی به من

چه ترسی داشتی در آن شب که از شبانه ترین...

چه شب شومی.چه ترسی.در آن سیاهی شب به چی ترفندی مرا گذاشتی نقطه ای در لحظه های محتضرانه ات...

زندگی را جمله بی پایان...فنوهای در دست حل شده در آب

با قلبی در دست چه بیگانه.چه غریبانه.نوشیدی نیمی از لیوان رو که فنوها غلطیده در آن

و لبان رازدارت در خطر بودند.و آن نگاه در آتش عصیان و خشم شعله ور بودند و از دورویی ها و تنهایی ها و بی کسی ها

سخت بی خبر...چه گستاخانه در آغوش کشیدی مرگ را ...در حالی که همه چشم به راه سحر بودند

در شبی اینگونه ذلّت بار برای تو

غروب قبل از پروازت دریغ از طلب عشق ، گدایی می کردم مهر تو...با خدا سخن می گفتم.ضجّه می زدم و فریاد...ندانستم از چیست

آن همه دلهره و اضطراب.لیک

دخترکم ایستاده بر درگاه...چشم او بر راه

در میان عابران چشم انتظار مرگ

روح او سرگرم پرواز

جاده ناگهان خالی از عابر.شب از نیمه شب گذشته دیگر کسی در جاده نیست

باز دوباره فردا

مادری ایستاده بر درگاه چشم بر پیکر سرد و کبود فرزند

بال و پر مادر ریخته در قفس

کسی نیست تا گوید دردش در آن تنگ قفس

می گوید...چه کسی با تبر انداخته این چنین بی رحمانه نهال زندگی ام را ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ